۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

قالب تهی کن

ز بسیاری هذر باید، که در جنت تو را شاید/ نسیب جرعه ای خرم ز لعل لا کران باشد


نهان از منظر الوان، بمان در محضر جانان/ که صاحب دل اگر هستی، بشو بر راه درویشان

ز سامانی بسوزان خود، هر آنچه مانده آن در خود/ که روح است اندر این قالب بتابان نور آن بر خود


فلک فرمان دهد این را ولیکن بنده در این راه/ اگر از بند خود دل کند، از آن خود شدست آگاه

محبت را مهارش کن، شقاوت را شکارش کن/ اگر قالب تهی کردی همان را زرنگارش کن

بخواه از خود خدایی را، خرابش کن خرابی را/ خلاص و خالص از خود شد، خزان دان هرچه خواهی را

دوصد خندق اگر باشد ازآن تو پر از حاجت/ تمامش را کرامت کن، کرامت از دل و جانت

بسان مصدر دریا و خاک خفته در صحرا/ از آنچه آمدی روزی همانت ماند این تـن را

اگر یاری کنی شب را، سحرگه رسته منصب را/ زلال از نور شمع جان ردا پوشی تو مذهب را


بنام نامی پاکی، بنوش از خمره خاکی/ رها از حصرت ساقی که تو ممدوح دلچاکی

که بی سامانی از تو نی، پریشان حالی از تو نی/ که تو چون دیگران کردی، عذاب ارزانی از تو نی

بدان این راه مدان است و گمراهی چه آسان است/ بدین ره ساربان باشی خدا هر لحظه مهمان است

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

به فردای این نا کسان شک کنید!!

سلام.
من یک ایرانی هستم.
یه نفر که می نویسد.
می نویسد، اما نه آنچه که در ایران توان انتشار داشته باشد.

لیکن تصمیم بر آن گرفتم تا پاره نگاره های خود را در قالب یک وبلاگ به انتشار در آورم. به امید روز آزادی.
روزی که در کمال آزادی بیان در سرزمین تاریخی پارس، بلاگ نگار های پارسی به آسانی و بدون واهمه با نام خود بتوانند بنگارند.
بنگارند هر آنچه را که از رشته ی افکارشان گذراست.
با سپاس:

سایه ای بشکسته هم جرم سکوت، ناله ای لبریز و هم بند غمم
قاب عکسی هم صدای آینه، پاره تصویری مریض و مبهمم
***
من در این صحرای بی رنگ و خموش، من در این آمادگاه بی کسی
گرچه جرات را دو چندان کرده ام، چون شهاب سالیانه بس کمم...

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

سرآغاز

به امید او و به یاری او آغاز می کنم راهی را.
راهی برای رهایی.
رهایی از قفس. اما نه هر قفس.
از آن قفس که مرا در خانه ی خود محبوس کرد.
به جرم آنکه ندارم. ندارم به آنچه که مرا می قبولانند هیچ اعتنا و اعتقادی.
به جرم آنکه هنر مرا ندارند قبول.
به جرم آنکه هنر من، آنها را ندارد قبول.


و...
و یا رب. تو مرا توان ده!
که سربازی شوم و سر باز زنم از هر زنجیری.
مرا یاری کن خدا.
تا توان دارم تن به نا حق ندهم.
توان ده تا نا حق گفته شده ها را انکار و نا حق نگاران را انکار و نا حق خواهان را انکار کنم.
این شروع قصه ی من است.
شروع روزی که خواستم باز کنم لبانم را.
از فردای من تو با خبری خدا.
و تو یاریم ده خدا.
می نویسم. مگر آنکه فردا در این قفس، دست و پای مرا بند و زبانم را ببرند.
می نویسم. تو راه آزادی را به ما بنما...