ز بسیاری هذر باید، که در جنت تو را شاید/ نسیب جرعه ای خرم ز لعل لا کران باشد
نهان از منظر الوان، بمان در محضر جانان/ که صاحب دل اگر هستی، بشو بر راه درویشان
ز سامانی بسوزان خود، هر آنچه مانده آن در خود/ که روح است اندر این قالب بتابان نور آن بر خود
فلک فرمان دهد این را ولیکن بنده در این راه/ اگر از بند خود دل کند، از آن خود شدست آگاه
محبت را مهارش کن، شقاوت را شکارش کن/ اگر قالب تهی کردی همان را زرنگارش کن
بخواه از خود خدایی را، خرابش کن خرابی را/ خلاص و خالص از خود شد، خزان دان هرچه خواهی را
دوصد خندق اگر باشد ازآن تو پر از حاجت/ تمامش را کرامت کن، کرامت از دل و جانت
بسان مصدر دریا و خاک خفته در صحرا/ از آنچه آمدی روزی همانت ماند این تـن را
اگر یاری کنی شب را، سحرگه رسته منصب را/ زلال از نور شمع جان ردا پوشی تو مذهب را
بنام نامی پاکی، بنوش از خمره خاکی/ رها از حصرت ساقی که تو ممدوح دلچاکی
که بی سامانی از تو نی، پریشان حالی از تو نی/ که تو چون دیگران کردی، عذاب ارزانی از تو نی
بدان این راه مدان است و گمراهی چه آسان است/ بدین ره ساربان باشی خدا هر لحظه مهمان است
نهان از منظر الوان، بمان در محضر جانان/ که صاحب دل اگر هستی، بشو بر راه درویشان
ز سامانی بسوزان خود، هر آنچه مانده آن در خود/ که روح است اندر این قالب بتابان نور آن بر خود
فلک فرمان دهد این را ولیکن بنده در این راه/ اگر از بند خود دل کند، از آن خود شدست آگاه
محبت را مهارش کن، شقاوت را شکارش کن/ اگر قالب تهی کردی همان را زرنگارش کن
بخواه از خود خدایی را، خرابش کن خرابی را/ خلاص و خالص از خود شد، خزان دان هرچه خواهی را
دوصد خندق اگر باشد ازآن تو پر از حاجت/ تمامش را کرامت کن، کرامت از دل و جانت
بسان مصدر دریا و خاک خفته در صحرا/ از آنچه آمدی روزی همانت ماند این تـن را
اگر یاری کنی شب را، سحرگه رسته منصب را/ زلال از نور شمع جان ردا پوشی تو مذهب را
بنام نامی پاکی، بنوش از خمره خاکی/ رها از حصرت ساقی که تو ممدوح دلچاکی
که بی سامانی از تو نی، پریشان حالی از تو نی/ که تو چون دیگران کردی، عذاب ارزانی از تو نی
بدان این راه مدان است و گمراهی چه آسان است/ بدین ره ساربان باشی خدا هر لحظه مهمان است